۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

چکه سی و یکم ( می دونی ؟ )

خدایا واقعا این همه آدم رو می شناسی ؟ از حالشون خبر داری ؟ می دونی اون پیرزنی که توی اتوبوس بود و کمرش قوز داشت و به زحمت راه می رفت چرا گفت خدا رو شکر ؟ دقیقا می دونی این همه آدم تو اتوبوس کی هستن چی می خوان آرزوهاشون چیه ؟ می دونی این ها صبح تا شب با هم اصطکاک دارن به هم ساییده می شن تحلیل می رن ؟ می دونی هیچکدوم جائی که می خوان نیستن ؟ که سهمشون از عشق خیلی کمتر از اون چیزیه که باید باشه ؟ می دونی چرا پولدار و فقیر هست ؟ چرا اون که از سرما کنار خیابون در حال لرزیدنه به نشستن پای بخاری فکر می کنه ولی اون که پای بخاری نشسته به یک آدم سرمازده فکر نمی کنه ؟ می دونی تو فکر اون آدمی که برای در قدرت موندنش آدم می کشه چی می گذره ؟ وقتی نوزاد بود می دونستی این پنجاه سال بعد آدم می کشه ؟ می دونستی ؟ می دونی من هیچکدوم از این چیزها رو نمی دونم ؟ می دونی دلم می خواد بدونم ولی همه راه ها به روم بسته است ؟ می دونی برای دونستن  این چیزها مقدماتی لازمه ؟ تو خدائی پس حتما این چیزها رو  می دونی .فقط خواهشا اگه خدائی بگو این که دلش گرفته خسته اس تنهاس این متنو نوشته کیه . ممنون