۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

چکه چهل و یکم ( باران)

باران بارید. مرد چترش را باز کرد. باران اصرار کرد مرد چترش را نبست. مرد از سرمای خیس شدن می ترسید. باد به کمک باران آمد و چتر مرد را دزدید. مرد خیس شد دیوانه شد محو باران شد. باران رفت مرد نتوانست برود. افتاب شد . مرد خیس ماند،هرگز خشک نشد. مرد دیوانه وار می لرزید. به او خندیدند. دلشان برایش سوخت. به خانه اش بردند. برایش هزار چتر خریدند. مرد خشک نشد. مرد خیس بود و می لرزید. در اتاق بدون پنجره ای که رنگ باران را نمی دید، مرد باران شده بود. برای باران و باد شوخی بود برای مرد زندگی . همه لرزیدن های عالم ازینجا شروع می شوند. زندگی مردی که خشک نمی شود و آه کشیدن بلد نیست، خیلی کوتاه است

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

چکه چهلم (پر)

گم می کنم معنای کلمات را . مرز دل و عقل و عشق و خوب و بد برایم محو می شود. تبدیل می شوم به خواستن . یک خواستن شفاف با چاشنی دلهره و بی دفاعی . نه یک خواستن گستاخانه و تیز . یک خواستن نرم مثل پرواز یک پر . می ترسم از فرو افتادن پر . ولی نه آنقدر که از پروازش لذت می برم . و حاصل این معادله محو شدن من است در پرواز در بی دفاعی . نه گناهم را می پذیرم نه بی گناهیم را. دلم می خواهد یک سیم باشم به دست یک نوازنده ماهر که بنوازد و من بلرزم و بخوانم بی اختیار . بدون ملاحظه بدون پاسخ گوئی . بی هراس از بریدن و ناکوک بودن . دلم می خواهد بروم و یاد بگیرم فریادی را که به معنای واقعی خالیم کند از همه چیز . بعد برگردم و وسط یک خیابان شلوغ آنقدر فریاد بزنم که  خالی شوم از همه چیز ،خالی از نادانی ها و دانائی هایم . بلند بلند بلند. بعد همه نگاهم کنند و من که سبک شده ام و خالی . مثل یک پر پرواز کنم و بخندم از ته دل . و بخواهم خواستنی شفاف .بی هراس . سرشار از سبکی یک لبخند.سرشار از تو که پروازی .پری می شوم در بال های تو که پروازی و می رویم به جایی که مهم نیست کجاست . مهم تویی که پروازی

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

چکه سی و نهم ( خار)

حذف شد

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

چکه سی و هشتم (خط خطی)

من درد نیمه تمام بودن پاره خط ها را حس می کنم. عشقم در یکی از زاویه های بی شمار این دنیا جا مانده است. هنوز یادم است که چگونه خطی عمود و بی رحم مرا دو نیم کرد. از سرزمین اعداد و شکل ها بیرونم کردند چون در فرمول ها جا نمی شدم. با این حال به جایی تعلق دارم . مثل بال که به پرنده تعلق دارد. من هم به جایی تعلق دارم که حسش می کنم. روزی یک خط واقعی را ملاقات خواهم کرد. خطی که واقعا بی نهایت باشد . من نماد خط زیاد داده ام ولی خط واقعی ندیده ام ، خطی که تا بی نهایت امتداد داشته باشد. اگر خط واقعیم را پیدا کنم با آن به جایی میروم که به آن تعلق دارم . به جایی که دل ها با هم زاویه ندارند و حقیقت به اندازه عدد پی پیچیده نیست . در سرزمین من حقیقت از فهم عدد یک ساده تر است . از دنیای دایره ها بیزارم. چرخیدن کار من نیست .خط من کجاست؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

چکه سی و هفتم ( تیز می روی )

«تیز می روی جانا ترسمت فرو مانی» .  از ظهر تا حالا این مصرع  از ذهنم بیرون نمیره . نمی فهمم چرا این مصرع باید تو ذهنم تکرار بشه .دارم تلویزیون نگاه می کنم بعد ناخودآگاه می گم «تیز می روی جانا ترسمت فرو مانی» . ماه گرفتگی نگاه می کنم همینو زیر لب زمزمه می کنم. نمی تونم متوقفش کنم. دارم اینجا می نویسم تا شاید از شرش خلاص شم. یه چیز سنگین داره اتفاق میفته . حسش می کنم یه چیز مهیب . یه چرخش بزرگ . ممکنه لهم کنه یا نجاتم بده اما منطق زندگیم میگه همچین اتفاقی به زودی نمیفته . من تیز نمی رم هیچ وقت تیز نرفتم . همیشه میانه رو بودم . پس این کیه که تیز میره و فرو می مانه . کیه که اینقدر به من نزدیکه . که این مصرع خطاب به اونه ؟ از نزدیکانم هم هیچ کس تیز نمیره . شاید اصلا کلش مسخره است یه مصرعی رو یه نفر گفته و تو ذهنم مونده . خب چرا مصرع اول این بیت تکرار نمیشه ؟. تا جایی که یادم میاد هیچکس این شعر رو برام نخونده . شاید دارم شلوغش می کنم که وبلاگم پر بشه شاید هم نه . «تیز می روی جانا ترسمت فرو مانی» . امشب گرفتگی ماه و گرفتگی دل من همزمانه . یک تقارن کوچولوی دردناک . «تیز می روی جانا ترسمت فرو مانی» . می خوابم شاید خواب بهم بگه کی و چرا تیز میره و فرو می مانه . شب خوش

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

چکه سی و ششم ( متروک تر)

متروک مثل یک قطار قدیمی . مثل یک واگن سیاه از کارافتاده . مثل یک درخت خشکیده . مثل صحرائی که رنگ باران به خود ندیده است . و ناگهان باران . زندگی . صدای به حرکت درآمدن لکوموتیو. سیل . رویش گلها . بیابان غرق گل می شود . واگن ها به حرکت می افتند . کارگران هورا می کشند. روزهای شادی . گلها به بذر می نشینند. قطار به مقصد می رسد. گلها شروع به خشک شدن می کنند.قطار باز می گردد. اثری از دشت پر گل نیست . انبوهی از ماسه . قطار از کار افتاده. متروک تر . سوزان تر . صحرائی که از گذشته غمگین تر است و می گوید: کاش باران نباریده بود و . قطاری که زیرلب می گوید کاش لکوموتیو برای همیشه خاموش مانده بود.چرا امید، نا امید نمی شود؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

چکه سی و پنجم ( آشنایی)

گفت: تا کجا ؟ گفتم : ناکجا . خندید . رفتم چون خندید . اگر نمی خندید غربیه می ماند. خندید و آشنا شد. آشنائی اتفاق بزرگی است .  خدا آشناست و آشنائی را دوست دارد. آشنای من موجود غریبی است .آشنای من روی زمین است تا با هم آسمان را مرور کنیم  .هیچ آشنائی غریبه نمی شود این را خدا قبل از آفرینش جهان گفت . وقتی نه جهانی بود و نه کلامی و نه پیامبری . خدا به پژواک صدایش گوش داد و آشنایی متولد شد.دلم می گیرد از غریبگی اسکناس ها . از غریبگی تن ها . از غریبگی نام ها . خدا آشناست ولی غریبه ها را هم دوست دارد. و من در میان این همه اسکناس و نام و تن در پی آشناییم . آی غریبه در مبند .خدا آشناتر از آنست که خدا باشد. آن که باید بشنود می شنود و آن که باید ببیند می بیند. غریبه ای در میان نیست . عشق و لبخند و بهشت طعم آشنائی می دهند.عشق آشناتر از آن است که وصف شود.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

چکه سی و چهارم ( کائنات )

به آسمان نگاه می کنم . به گذشته ستاره ها و نه به ستاره ها. به ستاره هایی که میلیاردها سال پیش نابود شده اند ولی من اکنون می بینمشان . و دلم می گیرد که نوری ندارم . که هیچکس گذشته من را نگاه نمی کند. دلم سیاهچاله ای می خواهد برای پنهان شدن . قایم موشک زندگیم سیاهچاله کم دارد. روحم مثل یک کوتوله سفید سنگین است . هر ذره اش هزاران تن وزن دارد. جد من یک شهاب سنگ یخی بوده است می بارم و خاموش می شوم . فوران یک ذره ام . یخی که آتش می گیرد و نور می دهد . نوری که پشت سرش را روشن می کند و نه روبرویش را . پس به کاری نمی آید. اسباب تفریح آدمیان است. سرگردان است . از گشتن خسته ام .میان این همه ستاره و کهکشان و اشعه کیهانی یافتن تو معجزه ای است عظیم تر از مهبانگ . جاذبه در حضور تو جاذیه ای ندارد. درخشان ترین ستاره ها بی تو تاریکند . بیهوده در جهان های موازی پنهان می شوی پیدایت میکنم و در آغوشت می کشم آنچنان که جهان به احترام مان بایستد و دست از انبساط پایان ناپذیرش بردارد . بیهوده جهان را منبسط نکن .بیهوده ستاره ها را منفجر نکن . من به کمتر از تو راضی نمی شوم . بگذار جهان و عظمتش برای دانشمندان  باقی بماند . بگذار فاتحین کهکشان ها را فتح کنند من تو را می خواهم که نور نورهایی . بی تو من تاریکم با من باش.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

چکه سی و سوم ( دردیست )

در من دردیست فراتر از کلمات . بی دلیل مثل اولین نگاه عاشقانه . در من دردیست به عمق فاصله دو تن ، به سهمگینی نزدیکی دو قلب .ماهی در آب زندگی می کند، پرنده در هوا، من در درد زندگی می کنم . به شهادت همه نوشدارو های عالم در من دردیست . دردمندان می دانند که کشنده ترین درد ، دردی است که نمی کشد . که گریزی از درد نیست همانطور که گریزی از عشق ، همانطور که گریزی از کلمات نیست و لعنت بر کلمات . نه دوستت دارم عشقم را گفت نه آه دردم را ، لعنت بر کلمات . نمی دانم عاشقی هستم که دوست دارم زندگی کنم یا فارغی که دوست دارد بمیرد .  نمی دانم ایستادن بیچاره ترم می کند یا رفتن .  در من دردیست . به تک تک ناله های تاریخ سوگند در من دردیست . به استخوان های خرد شده قسم در من دردیست با ولعی بی پایان برای خرد کردن  .آه . در من دردیست در من آهیست در من عشقیست . در من مرگیست .

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

چکه سی و دوم ( محکوم )

 هیچ انسانی خود را یکی از میلیاردها انسان  تصور نمی کند. جایی میان این همه بودن؛ کسی هست که نیست . قابل توضیح نیست ولی درد دارد. حتی اگر قابل توضیح هم بود،  از دردش کم نمی کرد. در این دنیا آدمی هست، که باید جایی باشد و آنجا نیست . تقصیر داشتن و نداشتن هیچ اهمیتی ندارد. انسان همیشه کمی مقصر است . از زمان سیب به بعد انسان همیشه کمی مقصر است . بیچاره انسان . بیچاره سیب . بیچاره آن کسی که تنهاست و می گرید. بیچاره تر آن که تنهاست و نمی گرید. امید را کسی تقسیم نکرد. امید را کاشتم باران نیامد . بال و پرش دادم سقوط کرد .امید را خواندم نیامد. امید را عاشق شدم لبخند محوی زد . به امید ِ امید، دست به دامن انتظار شده ام . از درد به درد، از انتظار به انتظار، از تنهایی به تنهایی،  از زندگی به مرگ .  امیدوارم و این خنده دار نیست عاقلانه هم نیست عاشقانه شاید ولی عشق متهم است . قاضی گفت : دل دزدیده ای . و  من هرچه گشتم دل خودم را هم پیدا نکردم چه برسد به دل دیگری . شاهد ؟ شاهدی نداشتم . .محکوم شدم به امید . من کیم که در مورد عدل صحبت کنم . قاضی ها را دیگران منصوب می کنند که می دانند دنیا چگونه اداره می شود . من درس قانون نخوانده ام . قانونم دلی بود که گم شده است یا دلی که دزدیده ام . آدم تنهاست. دل گم شده است . حکم دل نیست، امیدهایتان را رو نکنید

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

چکه سی و یکم ( می دونی ؟ )

خدایا واقعا این همه آدم رو می شناسی ؟ از حالشون خبر داری ؟ می دونی اون پیرزنی که توی اتوبوس بود و کمرش قوز داشت و به زحمت راه می رفت چرا گفت خدا رو شکر ؟ دقیقا می دونی این همه آدم تو اتوبوس کی هستن چی می خوان آرزوهاشون چیه ؟ می دونی این ها صبح تا شب با هم اصطکاک دارن به هم ساییده می شن تحلیل می رن ؟ می دونی هیچکدوم جائی که می خوان نیستن ؟ که سهمشون از عشق خیلی کمتر از اون چیزیه که باید باشه ؟ می دونی چرا پولدار و فقیر هست ؟ چرا اون که از سرما کنار خیابون در حال لرزیدنه به نشستن پای بخاری فکر می کنه ولی اون که پای بخاری نشسته به یک آدم سرمازده فکر نمی کنه ؟ می دونی تو فکر اون آدمی که برای در قدرت موندنش آدم می کشه چی می گذره ؟ وقتی نوزاد بود می دونستی این پنجاه سال بعد آدم می کشه ؟ می دونستی ؟ می دونی من هیچکدوم از این چیزها رو نمی دونم ؟ می دونی دلم می خواد بدونم ولی همه راه ها به روم بسته است ؟ می دونی برای دونستن  این چیزها مقدماتی لازمه ؟ تو خدائی پس حتما این چیزها رو  می دونی .فقط خواهشا اگه خدائی بگو این که دلش گرفته خسته اس تنهاس این متنو نوشته کیه . ممنون

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

چکه سی ام ( آشفتگی )

من ایستاده ام جهان می گریزد . تو با جهانی یا با من ؟همه خیابان ها به نگاه تو می رسند. آخرین نگاه جایی است که جهان پس از آن از هم می پاشد . جهان از هم می پاشد و من ایستاده ام . ولی ایستادنم به کاری نمی آید باورش ندارم گرچه بی باور نمی توان ایستاد. ابهامی هست در تمام شدن در ایستادن و در هم از پاشیدن . زمانی ایستادن سرراست بود. تمام شدن هم شفاف بود . اما دیگر نیست . چه بر سر جهان آمده است ؟ من چند سال در این جهان نبوده ام ؟ در پرتاب شدن دردی هست  حتی اگر بر روی نرم ترین تشک ها فرود بیایی . من بر صخره های این جهان پرتاب شدم . حتی دریا هم آرام نبود . کشتی ها غرق شده بودند . آتشی نبود که دودی داشته باشد . بطری ای نبود که بتوان پیامی را در آن انداخت . من برف ندیدم ولی لرزیدم . خورشید ندیدم ولی سوختم . کمی آفتاب کمی برف لطفا . من باید بروم کسی منتظر من است . من از جنس شما نبودم من از جنس پرتاب شدن بودم . خدا بر پرتاب شونده ها رحم کند . آمین

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

چکه بیست و نهم ( بازی بزرگان )

آخر عشق خود عشق است، از عاشق نپرسید «آخرش که چی؟». نقطه قوت معشوق‌‌ همان معشوق بودنش است اینقدر نپرسید «این چی داره که عاشقش شدی؟». از عاشق نپرسید چیزی را که خودش هم نمی‌داند و اگر هم بداند نمی‌تواند بگوید. اگر می‌خواهید عشق را بفهمید عاشق شوید و اگر نمی‌خواهید عاشق شوید لطفا از عشق نپرسید. عاشق را از عشق‌های شکست نخورده نترسانید که عشق شکست ندارد. جدائی دارد، درد دارد، حتی خرد شدن دارد ولی شکست ندارد. عاشق را به راحتی می‌توان رسوا کرد. عاشق بی‌دفاع است. عاشق قابل پیش بینی است کافیست بدانی معشوقش کجاست و چه می‌خواهد تا جای دقیقش را بفهمی. عاشقی جنگ با تقدیر است. تلاشی است برای یکی شدن در جهانی که یکی شدن را بر نمی‌تابد. عشق نبردی است بین عاشق نحیف و جهان عظیم. عشق خرد شدن است برای بزرگ شدن. لذت بسیار دارد و درد بسیار. عشق بازی بزرگان است.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

چکه بیست و هشتم ( رقص کنان )

رقص کنان به دوردست خواهم رفت . رقص کنان همچون یک پر . بالا خواهم رفت . به آسمان سر خواهم کشید . داغ دل خورشید را تسکین خواهم داد. صورت زرد مهتاب را خواهم بوسید. دل های شکسته را ترمیم خواهم کرد. آغوشم را برای آنان که آغوشی ندارند باز خواهم کرد. پرواز را به همه یاد خواهم داد .گوشی خواهم شد برای آنانکه ناگفته ای دارند. اشکها را پاک خواهم کرد و به هر انسانی یک لبخند هدیه خواهم داد. رقص کنان رشد خواهم کرد و رشد خواهم داد  چون من او هستم

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

چکه بیست و هفتم ( چه بسیار درد )

چه بسیار عیسی که صلیب به دوش کشیدند و مسیح نشدند. چه بسیار نوح که در طوفان غرق شدند و تخته پاره نجاتی نیافتند . چه بسیار ابراهیم که در آتش سوختند و آتش گلستان نشد . چه بسیار اسماعیل که گلویشان بریده شد و گوسفندی از آسمان فرستاده نشد. چه بسیار آدم که خلیفه خدا بودن آنها را خرد کرد و حوایی نداشتند . ایمان می آورم  به انبوه پیامبران مبعوث نشده . به آنها که زیر این بار خرد شدند و کسی صدایشان را نشنید .به آنها که دویدند و نرسیدند . به آنها که رنج کشیدند ولی تقدیس نشدند . به آنها که رنج کشیدند و به هیچ مقامی نرسیدند. ایمان می آورم به انبوه پیامبران مبعوث نشده .مذهبمان درد، عبادتمان درد، محرابمان درد ایمان مان درد .  ایمان می آورم به رنج . ما مبعوث نشدگان خدا و مبعوث شدگان درد اختلافی با هم نداریم چون  درد پیوند دهنده است گرچه از جدائی زاده می شود .ما مبعوث شدگان درد نه تنها پیروی نمی خواهیم بلکه  نفرین می کنیم کسی را که به مذهب ما ایمان بیاورد .به ایمان آورندگان مان خواهیم گفت که درد مقدس نیست ما هم مبعوث نشده ایم و این خود بزرگترین و مقدس ترین درد است . چه بسیار درد . چه بسیار درد . چه بسیار درد

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

چکه بیست و ششم ( راز )

زندگی رازش را جایی پنهان می کند که دیده نشود و چه جایی امن تر از نگاه رهگذری که هیچ نکته قابل توجهی ندارد  و یک آدم عادی است مثل بقیه آدم ها ؟  شاید راز زندگی را پشه هایی که کل زندگیشان یک روز است بدانند. شاید همه باکتری ها راز زندگی را می دانند ودر کلنی هایشان به زبانی که انسان ها نمی فهمند راجع به آن صحبت می کنند شاید این راز آنها را در برابر آنتی بیوتیک ها مقاوم می کند یا خیلی زود به حیاتشان پایان می دهد. شاید کلاغها هر روز با قارقارهایشان راجع به عمیق ترین مسائل حیات به افشاگری می پردازند و ما از آن خبر نداریم . شاید گنجشک ها چنان از عجایب آفرینش مطلع باشند که هر روز صبح به حماقت و نادانی انسان ها بخندند . شاید این نوشته راز زندگی باشد شاید تو که این نوشته را می خوانی راز زندگی باشی. زندگی از شدت سادگی رازآلود است و از شدت رازآلودگی ساده . من این راز پیچیده ی ساده ، این راز دردناک شادی آور را دوست دارم

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

چکه بیست و پنجم ( موم )

نه ماهی‌های آزاد، آزادند نه پرنده‌های بهشتی در بهشت زندگی می‌کنند، نه عروس‌های دریائی عروس هستند. خسته‌ام از اصطکاک آدم‌ها وکلمات. خسته‌ام از ادامه دادن و چاره‌ای نیست جز ادامه دادن. خدا زندگی را از آتش ساخته است و آدم را از موم. ورزم بده مقاومتی نمی‌کنم. گاهی خم شدن‌ رها شدن است. بِدَم بر کوره زندگی و آبم کن. بساز چیزی را که می‌خواهی. آب می‌شوم زیر دمیدنت به امید اینکه خوب بسازی. بساز و ویران کن که عادت دارم به درد ساختن و ویرانی. درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنم شکل نهایی‌ام را گرفته‌ام. ویرانم می‌کنی تا شکل دیگری به من بدهی. خوشا شکل بی‌شکلی خوشا مجسمه ساز بدا به حال مجسمه‌های مومی تسلیم نشده. بدا به حال من