۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

چکه چهل و یکم ( باران)

باران بارید. مرد چترش را باز کرد. باران اصرار کرد مرد چترش را نبست. مرد از سرمای خیس شدن می ترسید. باد به کمک باران آمد و چتر مرد را دزدید. مرد خیس شد دیوانه شد محو باران شد. باران رفت مرد نتوانست برود. افتاب شد . مرد خیس ماند،هرگز خشک نشد. مرد دیوانه وار می لرزید. به او خندیدند. دلشان برایش سوخت. به خانه اش بردند. برایش هزار چتر خریدند. مرد خشک نشد. مرد خیس بود و می لرزید. در اتاق بدون پنجره ای که رنگ باران را نمی دید، مرد باران شده بود. برای باران و باد شوخی بود برای مرد زندگی . همه لرزیدن های عالم ازینجا شروع می شوند. زندگی مردی که خشک نمی شود و آه کشیدن بلد نیست، خیلی کوتاه است