۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

چکه چهل و چهارم (دیوار)

میگن وقتی دیوار چینو می ساختن. زن یکی از کارگرا که به بیگاری گرفته شده بودن وقتی شوهرش می میره ، چنان فریادی میزنه که دیوار چین ترک می خوره. یه روز تمام این فریادهایی که نزدمو با هم جمع می کنم چنان فریادی می زنم که دیوار دنیا ترک بخوره.یه ترک سرتاسری بزرگ و بعد می شینم به نوری که ازین ترک رد میشه نگاه می کنم.بهش میگم کجا بودی رفیق؟ فهمیدی ما بدون تو چی کشیدیم پشت این دیوار لامصبی که خودمون ساختیمش. که نفهمیدیم چرا ساختیمش؟ هیچ فهمیدی آدما تو تاریکی پاشون رو می ذارن رو دل بقیه ؟ می دونی که اگه نور نباشه دل آدم می گیره؟ می دونی چند بار چشمامون به خاطر نبودنت خیس شد؟ بعد دیگه کاری ندارم تو این دنیا. فریادم رو زدم. دیوارمو ساختم. دیوارمو شکستم. نورو دیدم. یه نفس عمیق می کشم راحت میشم و خلاص