۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

چکه چهلم (پر)

گم می کنم معنای کلمات را . مرز دل و عقل و عشق و خوب و بد برایم محو می شود. تبدیل می شوم به خواستن . یک خواستن شفاف با چاشنی دلهره و بی دفاعی . نه یک خواستن گستاخانه و تیز . یک خواستن نرم مثل پرواز یک پر . می ترسم از فرو افتادن پر . ولی نه آنقدر که از پروازش لذت می برم . و حاصل این معادله محو شدن من است در پرواز در بی دفاعی . نه گناهم را می پذیرم نه بی گناهیم را. دلم می خواهد یک سیم باشم به دست یک نوازنده ماهر که بنوازد و من بلرزم و بخوانم بی اختیار . بدون ملاحظه بدون پاسخ گوئی . بی هراس از بریدن و ناکوک بودن . دلم می خواهد بروم و یاد بگیرم فریادی را که به معنای واقعی خالیم کند از همه چیز . بعد برگردم و وسط یک خیابان شلوغ آنقدر فریاد بزنم که  خالی شوم از همه چیز ،خالی از نادانی ها و دانائی هایم . بلند بلند بلند. بعد همه نگاهم کنند و من که سبک شده ام و خالی . مثل یک پر پرواز کنم و بخندم از ته دل . و بخواهم خواستنی شفاف .بی هراس . سرشار از سبکی یک لبخند.سرشار از تو که پروازی .پری می شوم در بال های تو که پروازی و می رویم به جایی که مهم نیست کجاست . مهم تویی که پروازی