۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

چکه پنجاه و چهارم ( قورباغه و آینه )

یه بچه شیطون ناقلائی هم بود بچه قورباغه ها رو انداخت تو یه آکواریوم آیینه دار. بعد اینا دگردیسی خودشون رو با چشم می دیدند. می دیدن دمشون داره آب میشه دست و پا درمیارن. می دیدن بچگیشون داره ناپدید میشه . وقتی تو طبیعت رهاشون کرد بچه هه. یه نژاد قورباغه ازینا بوجود اومد به اسم قورباغه غصه خور. از نظر فیزیکی مثل بقیه قورباغه ها هستند ولی اینا بلند قور قور نمی کنند قور قورشون شبیه یه آه می مونه. تو چشاشون هم یه غمی هست از بزرگسالی

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

چکه پنجاه و یکم ( به رعد و برق که نمی ترساندم)

چریک هایی که در زندان از چریک بودن پشیمان می شوند، در حسرت معمولی بودن در فکر ایامی که می توانست خیلی معمولی باشد و نیست. در خلوت یک سلول انفرادی که قبر را به یاد می آورد. گام های لرزان یک بی پناه زیر باران در فرار از خیس شدن ، بی پناهی با سرما چند برابر می شود، یک بی پناه تنهای خیس سینه پهلو کرده فاجعه است.اینکه ماشین های لوکس بیشتر گل می پاشند بی حکمت نیست. گاهی همین گل پاشیدن ها به یک موجود تنها، آدم های افسرده توی ماشین را می خنداند. درین دنیا همه چیز حکمتی دارد. از افسردگی تا خنده از مازراتی تا ژیان. در زندگی همیشه رعد و برقی هست مهیب که شنیده نمی شود اما همیشه هست . همه جای زندگی خطر برق گرفتگی وجود دارد.باور نکردنی است که در جهانی که عشق از اکسی توسین ناشی می شود صاعقه زدگی اینقدر آمار پایینی دارد.چریک ها و بی خانمان ها صاعقه ای را دوست دارند که خاکستر کند، بی نیاز از کفن و دفن آنی سریع مثل بسته شدن شاتر دوربین. مرگی اسطوره ای. اسطوره را هر جای این دنیای معمولی که دفن کنی مثل دریائی که جنازه را پس می زند ، از زندگی عادی بیرون می زند. عادی نبودن به مثابه یک نفرین . عادی بودن هم به مثابه یک نفرین. بودن به مثابه سعادت . بودنی که فقط بودن باشد نه عادی نه غیرعادی. گرومپ تخلیه الکتریکی بار بین دو ابر. تسلیم قطره ها در برابر جاذبه یک خیابان گلی. تمام

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

چکه پنجاهم ( عزای مرگ)

تمام فرایند و مراسم عزاداری واسه اینه که عزاداری نکنی . یعنی اینکه یادت بره که طرف مُرده. که بدوی واسه مسجد واسه قبر دنبال پول باشی ببینی مردم سیر شدن یا نه . مراسم با آبرو برگزار شده یا نه . آنقدر درگیر بشی که اصل مرگ کمرنگ بشه . جز وقتی که جنازه رو می بینی یا تدفین رو که چند دقیقه بیشتر نیست مرگ یه دستاویزه واسه یه سری مراسم که مرگو از یادت ببرند. وقتی کنار قبر همه شهادت میدن که بله آدم خوبی بود این که مرد. با صدای بلند هم می گن چقدر مسخره و مبتذله .این زندگی خطی که آخرش سر قبر همه میرن و به مصنوعی ترین شکل ممکن میگن شهادت می دیم که آدم خوبی بود. با این همه درد و خنده های لحظه ای به این شکلی که تو ذهن آدم های معمولیه به چه درد می خوره ؟ این که یه عمر تلاش کنی زنده بمونی، نهایتش مال جمع کنی یا ثواب جمع کنی یا هر چیز دیگه ای که جمع کردنیه و آخرش بمیری چقدر مبتذل و مضحکه . چقدر ما جون می کنیم تا این داستان مضحک رو شکل بدیم که وقتی مردیم بگن شهادت می دیم آدم خوبی بود؟ چقدر زندگی نکردیم از ترس مردم؟ چقدر جلوی زندگی کردن بقیه رو گرفتیم تا آخرش یه خط بدون عمق بشیم که دفنش می کنند. اگه کاری نکنیم که عمیقا دوستش داریم و پاش واینسیم هزینه ندیم نجنگیم زندگی مون چقدر چقدر چقدر مسخره میشه . هزار جور بهانه هست واسه اینکه معمولی باشی اگه با باور مسخره زندگی بدون مرگ زندگی کنی . اگه بدونی می میری می فهمی باید بمونی و بجنگی . بین غصه های من مرگ خودم غصه مهمی نیست. از چطور مردن شاید بترسم ولی از مردن نمی ترسم. گاهی دوستش دارم رفیقمه. یه خوبی مرگ اینه که وقتی به سمتش میری زندگی حسودی می کنه و بهت نزدیک میشه لوس می کنه خودشو نازتو می کشه و بعد به محض انکه از فکر مرگ دربیائی روز از نو و روزی نو . یه آدم دلتنگ خسته نمی تونه راجع به مرگ درست فکر کنه پس انتظار زیادی ازین نوشته نداشته باشید.

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

چکه چهل و نهم ( ترک خورده )

آدم هایی که می شناخته فرو ریختند ، عصبانیه می فهمم دلیل عصبانیتشو ولی خودشو نمی فهمم. کسانی که فرشته تصور می کرده الان در نظرش پر از گناهند ولی واقعا نه اون موقع فرشته بودندنه حالا پر از گناهند. دنیاش ترک خورده و وقتی که دنیات ترک می خوره برات مهم نیست چقدر حق داری . آدمی که دنیاش ترک خورده مثل ماریه که پوست انداخته بی دفاع خطرناک. مهم نیست چطور دنیات ترک می خوره ، سرگردون میشی نمی دونی چکار باید بکنی چکار می تونی بکنی . نه توانشو داری دنیاتو بسازی نه می تونی توی دنیای ترک خورده زندگی کنی. با کسی که دنیاش ترک خورده باید همدردی کرد. حتی اگه مثل من و اون صمیمی هم نباشید. دنیای منم ترک می خوره یه روز. این غیر قابل اجتنابه ترک های بزرگی سر برخواهند آورد چون ما پنهانی زندگی می کنیم. چون نمی خوایم ببینیم که دیگران جور دیگه ای زندگی می کنند.

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

چکه چهل و هشتم (کات)

روان مثل خون قربانی روی سنگفرش پارکینگ یک آپارتمان بزرگ به سمت پست ترین نقطه . گلبول های قرمزی که به جای رگ روی سنگفرش سر می خورند و پلاکت هایی که فرصت لخته کردن ندارند، گلبول های سفیدی که آنقدر شعور ندارند که دیگر مبارزه با میکروب های سودی ندارد و در حال تولید پادتن و خوردن باکتری ها هستند تا آخرین لحظه. آخرین لحظه ای که گم شده است. آنقدر گم شده است که عزیزی به من گفت رسالت ما خندیدن است و من به او خندیدم. می توان یک آخرین لحظه ساخت ولی به کاری نمی آید. آخرین لحهظ باید تمام کند و آخرین لحظه تقلبی کش می دهد. انسان کشسان ترین موجود دنیاست. کارگردان لعنتی کات را نمی گوید. نقش که را بازی می کنم؟ به چه امیدی با چه دستمزدی؟ حاضرم قسم بخورم که این فیلم من نیست. ولی در فیلم صحنه قسم خوردن نیست. مثل هزار صحنه دیگر که دوست داشتم باشد و نبود. ناله های مخفف کوتاه هست به دنبال آخرین لحظه . نقطه خاتمه دایره ها.ایستادن چرخ و فلک . زانو زدن شترها. پاره شدن روبان. کات. می خواهم آنقدر نباشم تا بفهمم چرا هستم . همین . پایان.

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

چکه چهل و هفتم ( از جایی که هستیم)

گوشَت را می گیرد و می برد . بی آنکه بپرسد بی آنکه توضیحی بدهد و رهایت می کند در جایی که قرار است باشی. خواه برهوت باشد خواه جنگل . خواه لذت بخش باشد خواه غم آلود و می ایستی در انتظار ابهام بر روی صندلی دلهره. پهلوی تنهایی با امیدهای در پروازی که سعی می کنند لانه ای روی زمین بسازند.زمین زمینه تنهایی با هسته ای داغ و پوسته ای سرد. در انتظار بزرگ شدن خورشید و بلعیده شدن. جایی که تمام عمر روی آن خواهم بود در کشوری که شکل گربه است و مثل گربه دوست داشتنی نیست . آدم هایی هستند که همیشه مبهمند حتی وقتی سعی می کند شفاف باشند. حتی برای خودشان هم مبهمند. سرنوشت شان در هم پیچیده گره خورده . برخی هایشان هم به اندازه مورچه ها امیدوارند. مورچه باران دوست ندارد بدون باران دانه ای نیست و مورچه می میرد. خوشبختی یک در دارد که قفلی بزرگ دارد. تنهایی هزار در دارد که هر هزار بازند. آنکه به باز کردن قفل خوشبختی امید دارد دیوانه نیست انسان است. حتی اگر مورچه هم باشد، باز انسان است. هر کس که امید دارد انسان است. حتی اگر شکل دیگری داشته باشد.

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

چکه چهل وششم ( نگفتنی)

اگه تجربه ای ندارید که با کلمات نمی تونید بیانش کنید زندگی نکردید. آدم ها به اندازه تجربه هایی که قابل بیان نیستند زنده ان. اگه همه تجربیات تون رو می تونید بی کم و کاست واسه بقیه تعریف کنید و از حاصل کارتون رضایت دارید پس هیچ وقت زندگی نکردید. تجربیات معمولی و قابل بیان بد نیستند در نوع خودشان لازمند ولی خب زندگی نیستند. قراردادند مصالحه ای برای زندگی کردنند. ما به اندازه تجارب منحصر به فردمان آدمیم. همان هایی که برای گفتنشان دست به دامن هزار جور صنعت ادبی و تمثیل و استعاره می شیم و با تمام وجود به آنها حمله می کنیم و انگار نه انگار . تکان نمی خورند انگار هیچ ازشان نگفته ای . به همان بکری روز اول . بی خدشه عمیق رسوا کننده .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

چکه چهل و پنجم (ماندنی ها)

ماندن همیشه هم خوب نیست مثل رد شلاق روی پوست نرم. ماندن همیشه هم خوب نیست مثل رد چاله پر شده ای که سطح خیابان را زشت کرده است . زندگی با من هم عقیده نیست . برای او همیشه وجود داشتن بهتر از وجود نداشتن است. زندگی که احساس ندارد. قدرت دارد. من که احساس دارم قدرت ندارم. همیشه همینطور است به همین دلیل است که ماندن همیشه خوب نیست.ندیدم کسی را که احساس و قدرت را با هم داشته باشد. گاهی باید رفت. ولی کجا وقتی همه جا ماندن است. بروی هم به یک ماندن دیگر می رسی کم و بیش . همین است که زندگی قدرت دارد . زندگی می تواند همه چیز را ماندن کند.طوری که همه چیز و همه کس بوی ماندن بدهد حتی رفتن هم حتی مرگ هم بوی ماندن بدهد.خط های شکسته درهم.خط های شکسته گچی روی دیوار زمان. خط هایی در حسرت جدا شدن از دیوار. پیچیده به پای هم. غریب. رودخانه ای که دور خودش می چرخد به خیال دریا بودن. رودخانه ای محتاج تایید.رودخانه ای که قدرت ندارد. دریائی که احساس ندارد. ماهیگیران سرگشته در طوفان. هیچکس جایی نمی رود همه چیز ماندن است. طوفان و ساحل ندارد.همه چیز همانست که باید باشد ابدی ماندنی. تکیده. درهم. گره خورده. خسته. بسته. این امید لعنتی تمام نشدنی از کجای این دیوار و خط و رودخانه و دریای بی امید به من چسبیده است که رهایم نمی کند؟ شرمنده از امیدی که قانون، عرف، منطق، علم حکم می کنند که نباید باشد و هست. امید بار گرانی است. گره نخور ای خط در تقلای اشتراک گذاشتن بار طاقت فرسای امید. زمانه هم گرهت زد برو. اگرچه جایی برای رفتن نیست. همه چیز ماندن است ولی تو برو.

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

چکه چهل و چهارم (دیوار)

میگن وقتی دیوار چینو می ساختن. زن یکی از کارگرا که به بیگاری گرفته شده بودن وقتی شوهرش می میره ، چنان فریادی میزنه که دیوار چین ترک می خوره. یه روز تمام این فریادهایی که نزدمو با هم جمع می کنم چنان فریادی می زنم که دیوار دنیا ترک بخوره.یه ترک سرتاسری بزرگ و بعد می شینم به نوری که ازین ترک رد میشه نگاه می کنم.بهش میگم کجا بودی رفیق؟ فهمیدی ما بدون تو چی کشیدیم پشت این دیوار لامصبی که خودمون ساختیمش. که نفهمیدیم چرا ساختیمش؟ هیچ فهمیدی آدما تو تاریکی پاشون رو می ذارن رو دل بقیه ؟ می دونی که اگه نور نباشه دل آدم می گیره؟ می دونی چند بار چشمامون به خاطر نبودنت خیس شد؟ بعد دیگه کاری ندارم تو این دنیا. فریادم رو زدم. دیوارمو ساختم. دیوارمو شکستم. نورو دیدم. یه نفس عمیق می کشم راحت میشم و خلاص

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

چکه چهل و سوم ( بزرگ که شدم)

بزرگ که شدم مهندس میشم. مهندس ژنتیک بعد یه دونه از ژن این خاطره هاتو بر می دارم با دونه گندم پیوند می زنم تو همه دنیا پخش می کنم. تا گندم ها مثل خاطره هات بی نهایت رشد کنند همه جای دنیا رو پر کنند تا دیگه کسی نمیره از گرسنگی. قشنگه نه ؟ تازه یه کار دیگه هم می خوام بکنم. این بچه هایی که دیدی که هر چی بهشون می دی میگن ممنون. بعد یه لبخندی می زنند. هر چی می خوای ردشون کنی به پاهات می چسبن با یه لبخند معصومانه ای . نه من که اینجوری نیستم. یه بچه دیگه رو می گم. خب حالا گوش بده. اینا رو محکم می بوسم یه ژن ازشون بر می دارم یواشکی وقتی خوابی به تو پیوند می زنم. بله . وقتی خوابی میام می بوسمت بهت پیوند می زنم که هیچوقت نری همیشه پیشم باشی. به همین راحتی آخه من مهندسم با بوسه هم می تونم پیوند بزنم ژن ها رو. اگه بدونی چقدر زحمت کشیدم تا مهندس شدم.خیلی دود چراغ خوردم . می بینی سرفه می کنم قلبم می گیره مال دود چراغه. تو دود چراغ نخوردی، نباید بخوری اصلا. بی دود چراغ هم تن ظریفت خسته میشه زود. وقتی بزرگ شدم می تونم یه ژنی بردارم بهت پیوند بزنم که خسته نشی ولی خب اینکارو نمی کنم. آخه وقتی خسته میشی قشنگ میشی. خودت که خبر نداری. از هیچی خبر نداری. مهندس نیستی آخه. فرشته رو چه به این کارها. اینا کار مهندسه. هر فرشته ای باید یه مهندس داشته باشه که چیزهایی که نمی فهمه رو براش توضیح بده. و اونم با چشمای هاج و واج نگاه کنه و اصلا نفهمه، آخه نیاز نداره بفهمه که. بزرگ که شدم مهندس میشم ولی تو کوچولو بمون. بزرگ شدن سخته. آنقدر سخته که من وقتی داشتم بزرگ می شدم تمام تنم درد می کرد. دلت می گیره خیلی. وقتی آدم داره بزرگ میشه هی خواب می بینه که فرشته نداره که مهندس نیست که از ژن ها کاری برنمیاد. چرا اینجوری شدی خب؟ خوابه اینا همه اش خوابه اصلا واقعی نیست که . تو که بنا نیست بزرگ بشی من قراره بزرگ بشم بخند حالا. همینجوری بخند من برم بزرگ شم مهندس ژنتیک شم دنیا و فرشته ها رو نجات بدم. اگه صدای گریه اومد من نیستم ها. یه بچه دیگه است که صداش شبیه منه. اونم طفلکی داره بزرگ میشه ولی مثل من فرشته نداره. حالا بخواب یادت باشه قول دادی ها. چه فرشته حرف گوش کنی فداش :)

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

چکه چهل و دوم (حجم)

اول که شدی دوم شدن به چشمت نمی آید. عاشق که شدی احساس های دیگه به چشمت نمی آید. این حجم عشقه که مهمه نه معشوق و نه عاشق. بنابرین وقتی به یه حجم خاص از عشق رسیدی دیگه حجم کمتری راضیت نمی کنه. عاشق که شدی محکومی به دویدن به دنبال عشق. نه الزاما به دنبال معشوق بلکه به دنبال عشق. و دویدن به دنبال عشق هم بی فایده است. چون با دویدن نمی رسی . ممکنه زندگی معمولی بکنی ولی تا تنها شی دلت پر می کشه به سمت عشق. و هر چی هم توی این دل لعنتی بریزی پرش نمی کنه جز عشق. این که واژه عشق یک واژه دستمالی شده است غم انگیزه. ازونجا که عشق یه حالت عمیقا درونیه هر واژه دیگه ای هم که جاش بذاری همین بلا سرش میاد. عشق آدم ها و واژه ها رو با هم از کار میندازه و در عین حال باعث زایش کلمه ها میشه. عشق از کسی دریغ نشده و در عین حال هیچ کس به اندازه کافی ازش نداره.. اینا رو چرا میگم؟ نمی دونم