۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چکه چهاردهم ( آن روز صبح )

جاده طولانی بود . من و تو کوچک . دل سنگ های تیز برای ما و پاهای برهنه مان  می سوخت . جاده طولانی بود و رفتن ناگزیر . من صدای خارها را می شنیدم که می گفتند برگردید ما دوست نداریم در پاهای ظریف شما فرو برویم . اما صدای سرنوشت از همه صداها بلندتر بود . و رفتن ناگزیر . من تو را بوسیدم تو مرا بوسیدی . آن لحظه  نمی دانستیم که کدامیک از ما باید برود . کوچک بودیم اما گریه نکردیم . وقتی رفتن ناگزیر است گریه هم ناگزیر است . اما ما گریه نکردیم . لحظه بعد هر دو می دانستیم که تویی که باید بروی و منم که باید بمانم .چطور فهمیدیم نمی دانم .  زندگی پر از سوال های بی جواب است . و آن روز خلاصه زندگی بود. چرا گریه نکردیم ؟ چرا نترسیدیم ؟ چرا تو رفتی و من ماندم ؟ آن روز صبح چیزی داشت که معنای زندگی ما بود. ای کاش می فهمیدم تو که رفتی، زندگیت معنا پیدا کرد یا نه ؟ شاید هم در انتهای جاده تو به این فکر می کنی که من که ماندم زندگیم معنا پیدا کرد یا نه . جاده طولانی است و رفتن ناگزیر . سرنوشت ما را صدا می زند . یکی را برای ماندن یکی را برای رفتن . همه جاده ها یکطرفه اند حتی اگر به ظاهر دو طرفه باشند . اما عشق ها همیشه دو طرفه اند حتی اگر یک طرفه به نظر برسند.

۲ نظر:

  1. سلام عمو زروان !!!

    خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم که یه وبلاگ زدین که توش بلند می نویسین و می تونم از قدرت قلمتون بیشتر استفاده کنم !!!

    پس خونه نو مبارک اگرچه بسی با تاخیر !!!

    پاسخحذف
  2. سلام الهام
    منم خوشحال شدم که این وبلاگ رو می خونی ممنون از تبریک و لطفی که داری ولی قلم من قدرتی نداره اشتباهی گرفتی با یک زروان دیگه :دی
    این متن ها رو سریع می نویسم حرف دله .اینجا زیاد در قید و بند چگونه و چه نوشتن ، نیستم .

    پاسخحذف