۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

چکه پنجاهم ( عزای مرگ)

تمام فرایند و مراسم عزاداری واسه اینه که عزاداری نکنی . یعنی اینکه یادت بره که طرف مُرده. که بدوی واسه مسجد واسه قبر دنبال پول باشی ببینی مردم سیر شدن یا نه . مراسم با آبرو برگزار شده یا نه . آنقدر درگیر بشی که اصل مرگ کمرنگ بشه . جز وقتی که جنازه رو می بینی یا تدفین رو که چند دقیقه بیشتر نیست مرگ یه دستاویزه واسه یه سری مراسم که مرگو از یادت ببرند. وقتی کنار قبر همه شهادت میدن که بله آدم خوبی بود این که مرد. با صدای بلند هم می گن چقدر مسخره و مبتذله .این زندگی خطی که آخرش سر قبر همه میرن و به مصنوعی ترین شکل ممکن میگن شهادت می دیم که آدم خوبی بود. با این همه درد و خنده های لحظه ای به این شکلی که تو ذهن آدم های معمولیه به چه درد می خوره ؟ این که یه عمر تلاش کنی زنده بمونی، نهایتش مال جمع کنی یا ثواب جمع کنی یا هر چیز دیگه ای که جمع کردنیه و آخرش بمیری چقدر مبتذل و مضحکه . چقدر ما جون می کنیم تا این داستان مضحک رو شکل بدیم که وقتی مردیم بگن شهادت می دیم آدم خوبی بود؟ چقدر زندگی نکردیم از ترس مردم؟ چقدر جلوی زندگی کردن بقیه رو گرفتیم تا آخرش یه خط بدون عمق بشیم که دفنش می کنند. اگه کاری نکنیم که عمیقا دوستش داریم و پاش واینسیم هزینه ندیم نجنگیم زندگی مون چقدر چقدر چقدر مسخره میشه . هزار جور بهانه هست واسه اینکه معمولی باشی اگه با باور مسخره زندگی بدون مرگ زندگی کنی . اگه بدونی می میری می فهمی باید بمونی و بجنگی . بین غصه های من مرگ خودم غصه مهمی نیست. از چطور مردن شاید بترسم ولی از مردن نمی ترسم. گاهی دوستش دارم رفیقمه. یه خوبی مرگ اینه که وقتی به سمتش میری زندگی حسودی می کنه و بهت نزدیک میشه لوس می کنه خودشو نازتو می کشه و بعد به محض انکه از فکر مرگ دربیائی روز از نو و روزی نو . یه آدم دلتنگ خسته نمی تونه راجع به مرگ درست فکر کنه پس انتظار زیادی ازین نوشته نداشته باشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر