۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

چکه پنجاه و هفتم (هی العزیز)

وقتی بارون میاد تو عزیزی. وقتی تلفن بوق اشغال می زنه عزیزی . وقتی سربازهای پادگان پست شون رو عوض می کنند تو عزیزی. وقتی سال تحویل میشه عزیزی. وقتی هستی عزیزی. وقتی نیستی عزیزی. مثل چشمه که ابش قطع نمیشه عزیز بودن تو هم تموم نمیشه. آدم ها نگات می کنند تا بفهمن اونقدر خاص هستی که عزیز باشی یا نه. نمی فهمن که خاص و عام مهم نیست وقتی اینقدر عزیزی.
زندگی واقعی از وقتی شروع می شه که عزیز یکی بشی یا یکی عزیزت بشه. وقتی تو رد میشی عزیز بودن فضا رو پر می کنه . عزیز بودنتو نفس می کشم. یه روز ازت می پرسم چطور اینقدر عزیز شدی نه برای اینکه جواب بگیرم برای اینکه پرسیده باشم. پرسیدنش خوبه. آدم از عزیزش هر چی بپرسه خوبه. هی العزیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر