۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

چکه هجدهم (آفرینش)

و خداوند زمان را آفرید
و راه را آفرید تا زمان معنا پیدا کند
و انسان را آفرید تا راه معنا داشته باشد
و دل را آفرید تا انسان معنا پیدا کند و
و عشق را آفرید تا دل معنا داشته باشد 
و تمام قدرت و جلالش را به دل بخشید تا عشق معنا پیدا کند
و آنگاه که از کار معنا دادن به جهان فارغ شد با آسودگی  به جهان نگریست و دید که نه زمانی وجود دارد نه راهی نه انسانی نه دلی نه معنایی نه اوئی . فقط عشق بود و عشق . و از آفریدن چیزهایی که وجود نداشتند ، دست کشید و عاشق عشق شد چون تنها چیزی بود که واقعا وجود داشت و آنگاه فهمید که عشق هم سالهاست که عاشق اوست . و عاشق و معشوق و عشق گم شدند در آفرینشی که آفرینش نبود و فقط بهانه ای بود برای عشقبازی

۳ نظر:

  1. این نوشته های شما منو یاد نوشته های مسیحا برزگر میندازه...اینارو جمع کنید آخرش یه کتاب میشه ها:)
    عالی بود.

    پاسخحذف
  2. يک شبي مجنون نمازش را شکست
    بي وضو در کوچه ليلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده اي زد بر لب درگاه او
    پر زليلا شد دل پر آه او

    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
    بر صليب عشق دارم کرده اي

    جام ليلا را به دستم داده اي
    وندر اين بازي شکستم داده اي

    نشتر عشقش به جانم مي زني
    دردم از ليلاست آنم مي زني

    خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد اين بازيچه ديگر نيستم
    اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

    گفت: اي ديوانه ليلايت منم
    در رگ پيدا و پنهانت منم

    سال ها با جور ليلا ساختي
    من کنارت بودم و نشناختي

    عشق ليلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق يک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل مي شوي اما نشد

    سوختم در حسرت يک يا ربت
    غير ليلا برنيامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردي ولي
    ديدم امشب با مني گفتم بلي

    مطمئن بودم به من سرميزني
    در حريم خانه ام در ميزني

    حال اين ليلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بيقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو ليلا کشته در راهت کنم

    پاسخحذف
  3. @ سمانه
    مرسی .به کتاب کردنش فکر نکردم ولی شاید یه روز وقت و فرصتش بود و کتاب شد . ممنون از پیشنهادت
    @ رها
    شعر قشنگی بود مرسی

    پاسخحذف